۲۷
بهمن
سلام
با شعری زیبا از حکیم سنایی
در شکایت روزگار و بیوفایی مردم |
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا | زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا | |
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه | شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا | |
گشتهست واژگونه همه رسمهای خلق | زین عالم نبهره و گردون بیوفا | |
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن | هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا | |
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی | اندر میان خلق ممیز چو من کجا | |
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار | بیگانه را همی بگزیند بر آشنا | |
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه | آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا | |
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش | هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی» | |
با این همه که کبر نکوهیده عادتست | آزاده را همی ز تواضع بود بلا | |
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی | از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا | |
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم | فرقی بود هرآینه آخر میان ما | |
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز | از دوستان مذلت و از دشمنان جفا | |
قومی ره منازعت من گرفتهاند | بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها | |
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن | بر دوستان همی نتوان کرد متکا | |
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر | شمشیر جز به
رنگ نماند به گندنا |