سلام
بهاران مبارک
باران، قصیدهواری،
- غمناک-
آغاز کرده بود.
میخواند و باز میخواند،
بغض هزار ساله دردش را،
انگار میگشود.
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است ...،
اینهمه غم؟!
ناشنیدنی است!
پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفتند اگر تو نیز،
از اوج بنگری،
خواهی هزار بار ازو تلختر گریست
رضا ،رضا
دوست
دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی
من تو رو
صدا کنم تو هم منو صدا کنی
قربون
صفات برم از راه دوری اومدم
جای دوری
نمی ره اگه به من نگاه کنی
دل من
زندونیه تویی که تنها می تونی
قفس و وا
کنی و پرنده رو رها کنی
می شه
کنج حرمت گوشه قلب من باشه
می شه
قلب من و مثل گنبد طلا کنی
تو غریبی
و منم غریبم اما چی می شه
این دل
غریبه رو با دلت آشنا کنی
دوست
دارم تو ایون آینه ات از صبح تا غروب
من با تو
صفا کنم تو هم منو دعا کنی
دلمو گره
زدم به پنجرت دارم می رم
دوست
دارم تا من میام زود گره ها رو وا کنی
دوست
دارم که از حالا تا صبح محشر همیشه
من رضا
رضا بگم تو هم منو صدا کنی
چی می شه
اگه منو راهی کربلا کنی
یا علی
موس الرضا می شه به من نگاه کنی
اونقده
رضا می گم تا دردمو دوا کنی
**میلادامام رضامبارک**
یادش بخیر
یادش بخیر صفا و صمیمیت مردان و زنـان
قدیم
همان هایی که هیچ نمیگفتند
اما یک دنیا معرفت بودند
یادشان بخیر مردانی که به عشق امام رضا
بدون بضاعت و توشه روانه مشهد میشدند
چقدر به دل می نشست وقتی مشهدی صداشون میکردیم
یادشان بخیر مردانی که با زبان روزه درو میکردند
دستشان به داس بود و دهانشان به روزه
یادشان بخیر پسرانی که هیچگاه مادر را بدون روسری ندیدند
یادشان بخیر مردانی که حتی اگر دزدی هم میکردند
اما حتی " تو بمیری " کسی را دروغ نمیخوردند
یادش بخیر نجابت ها ، صداقت ها ، محبت ها ، نصیحت ها ،
دلسوزی ها ، دلداری ها ، متلها ، چنه چنه ها ، خنـــده ها و ـشوخی ها
یادش بخیر همدلی ها و یکرنگی ها
خدا کند در این دوران زندگی بی بها
این ارزشهای والای انسانی
در " وارگه انسـانیت " جا نماند
سلام
طاعات و عباداتان مقبول درگاه احدیدت.
دل افروز تر از صبح
چه زیباست که چون صبح، پیام ظفر آریم
گل سرخ،
گل نور،
ز باغ سحر آریم.
چه زیباست، چو خورشید،
درافشان و درخشان
زآفاق پر از نور، جهان را خبر آریم .
همانگونه که خورشید، بر اورنگ زر آید،
خرد را بستاییم و،
بر اورنگ زر آریم.
چه زیباست، که با مهر،
دل از کینه بشوییم.
چه نیکوست که با عشق،
گل از خار برآریم.
گذرگاه زمان را،
سرافراز بپوییم.
شب تار جهان را
فروغ از هنر آریم.
اگر تیغ ببارند، جز از مهر نگوییم
وگر تلخ بگویند،
سخن از شکر آریم.
بیایید،
بیایید،
ازین عالم تاریک
دلافروزتر از صبح،
جهانی دگر آریم!
اعیاد شعبانیه مبارک باد
معراج
گفت: « آنجا چشمة خورشیدهاست
آسمانها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست. »
باز من گفتم که: «بالاتر کجاست؟»
گفت:« بالاتر، جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بیانتهاست»
باز من گفتم که: « بالاتر کجاست؟»
گفت: « بالاتر از آنجا راه نیست
زان که آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست! »
باز من گفتم که: « بالاتر کجاست! »
لحظهای در دیدگانم خیره شد
گفت:« این اندیشهها بس نارساست! »
گفتمش:« از چشم شاعر نگاه کن
تا نپنداری که گفتاری خطاست:
دورتر از چشمة خورشیدها؛
برتر از این عالم بیانتها؛
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصة پرواز مرغ فکر ماست »
سلام
مسخ
نه غار کهف ، نه خواب قرون ، چه می بینم ؟
به چشم هم زدنی ، روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
” همه زمانه دگر گشته است “
چگونه پهنه خاک
که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش ،
چو قطره قطره خون در وجود من جاری ست ؛
چنین به دیده من ناشناس میآید ؟
میان این همه مردم ، میان این همه چشم
رها به غربت مطلق ،رها به حیرت محض
یکی به قصه خود آشنا نمی بینم .
کسی نگاهم
چون پیشتر نمی خواند
کسی زبانم چون پیشتر نمی داند
ز یکدگر همه بیگانه وار می گذریم
به یکدگر همه بیگانه وار می نگریم !”همه زمانه دگر گشته است ! “
من آنچه از دیوار ،
به یاد می آرم
صف صفای صنوبرهاست !
بلوغ شعله ور سرخ و سبز نسترن است :
- شکفته در نفس تازه سپیده دمان
درست گویی ، جانی ، به صدهزار دهان
نگاه در نگه آفتاب می خندد ! -
نه برج آهن و سیمان ، نه اوج آجر و سنگ
که راه بر گذر آفتاب می بندد !
من آنچه از لبخند
به خاطرم مانده است
شکوه کوکبه دوستی است ، بر رخ دوست
صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر !
نه جای بوسه تیر !
من آنچه از آتش
به خاطرم باقی است
شراب روشن خورشید و ، گونه ساقی است !
سرود حافظ و جوش درون مولاناست !
خروش فردوسی است !
نه انفجار فجیعی ، که شعله سیال
به لحظهای بدن صد هزار انسان را
بدل کند به زغال!
” همه زمانه دگر گشته است “
نه آفتاب حقیقت ، نه پرتو ایمان
فروغ راستی از خاک رخت بربسته است
و آدمی - افسوس –
به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد
به قتل ماه کمر بسته است !
نه غار کهف ، نه خواب قرون
چه افتاده ست ؟
یکی به پرسش بی پاسخم جواب دهد !
یکی پیام مرا
ازین قلمرو ظلمت ، به آفتاب دهد !
که در زمین ، - که اسیر سیاهکاری هاست ، -
و قلب ها دگر از آشتی گریزان است
هنوز رهگذری خسته را تواند دید
که با هزار امید ،
چراغ در کف ،
در جستجوی انسان است !
فریدون مشیری
من، بر این ابری که این سان سوگوار
اشک بارد زار زار
دل نمیسوزانم ای یاران، که فردا بیگمان
در پی این گریه میخندد بهار.
ارغوان میرقصد، از شوق گلافشانی
نسترن میتابد و باغ است نورانی
بید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مست مست
گریه کن ! ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی!
گفته بودند از پس هر گریه آخر خندهایست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعهای از اشک و لبخند است
خنده شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است.
ای زمستان ! ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار:
گریه امروز ما هم، ارغوان خنده میآرد به بار
سال نو پیشاپیش مبارک
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند
خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مىنماید ، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب
فریدون مشیری